دختر بارانی/1
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

نکته:اسم لیلی،lili تلفظ می شود.

پست اول

با چشمان خیسش به دختری نگاه می کرد که از پوست و گوشت خودش بود...دلش می خواست او را در آغوش بگیرد و از آنجا فرار کند...ولی نمی شد...فقط می توانست چند ثانیه ای او را به خودش فشار بدهد...

دستی روی موهای قهوه ای و نرم دخترش کشید و آروم زمزمه کرد

-نگار؟

نگار با دستان کوچکش دستان مادرش را گرفته بود...گفت

-بله؟

لبخندی از روی رضایت زد...مطمئن بود نگار خیلی خوب تربیت می شود...مطمئن بود بدون او نگار و پدرش خوشبخت می شوند...

-نگار...به مامان قول می دی مواظب خودت باشی؟

نگار با چشمان درشتش به مادرش نگاه کرد و سرش را به نشانه ی آره تکان داد

بلند شد و دست نگار را گرفت...به سمت پدر نگار رفت...دستان نگار رو رها کرد و گفت

-پویان مواظبش باش...نذار بشه لیلیه دوم...

پویان بغض داشت ولی اون مرد بود...بهش یاد داده بودن مرد گریه نمی کند...پویان مجبور بود...به خاطر مادرش...به خاطر گذشته ی لیلی...نمی دانست می تواند بدون لیلی،دخترش را بزرگ کند یا نه...

به خودش دل داری می داد که باز هم لیلی را می بیند.به خاطر نگار هم که شده لیلی باز هم به دیدنشان میاید

لیلی پشتشو به آنان کرد و راه خونه را پیش گرفت

خونه ای که روزی برای هر سه آنان جا داشت ولی حالا تنها ظرفیت او را داشت...

راه می رفت و دلش سیگار می خواست...سیگاری که خیلی وقت بود پویان اجازه ی کشیدنش را به او نداده بود...

صدای رعد برق بارش باران را گواهی می داد...همه با عجله یه سمت خونه هایشان می رفتند...ولی لیلی عجله ای برای رسیدن به آن کلبه ی غم ها را نداشت...نمی شد گفت کلبه...خونه اش طبقه ی 20ام بود...

کم کم باران شروع به بارش کرد

با هر قطره ای که روی صورتش می چکید،یک قطره از چشمش خارج می شد...چشمانش می خواستند با آسمان همراهی کنند...چشمانش طعم تنهایی را هزاران بار کشیده بودند و می خواستند فریاد بزنند...

بالاخره این راه طولانی سپری شد و رسید به خونه اش...

در را باز کرد و وارد شد...به سمت تراس خانه اش رفت...تراس توی آشپزخانه ی بزرگش بود...

آشپزخانه ی خانه ای که سال ها منتظر رسیدن به آن خانه بود ولی حال آن خانه را بدون پویان و نگار نمی خواست...حتی دلش نمی خواست به گوشه کنار خانه نگاه کند...اگر می توانست چشم بسته تا تراس را طی می کرد...هرچند تراس هم فاقد از خاطراتشان نبود...

از تراس به پایین نگاه کرد...چشمانش را بست...سرش گیج می رفت...اگر بیشتر نگاه می کرد جراتش را از دست می داد...

وقتی کوچک بود مادرش همیشه می گفت دختر باهوش و باجراتی است...

می گفت که لیلی به جاهای خوبی خواهد رسید...

لیلی با خود فکر می کرد که چرا مادرش نیست که حال و روز آن دختر بچه ی با نمک با موهای قهوه ای که همیشه بافته شده بودند را ببیند...دختری که فکر می کرد به جاهای خوبی می رسد،روزی از این روزگار بی وفا،یک نفر زندگی اش را از روشنی به سمت تاریکی کشید... حالا...حالا که باید از عزیز ترین کسانش جدا شود کم آورده است...

لیلی چشم بسته پشتش را به نرده های سرد آهنی کرد...

باد باعث می شد باران کج ببارد و موهایش را خیس کند...باران آرامش می کرد....

نفس عمیقی کشید که باعث شد بوی باران رو استشمام کند...داشت از تصمیمش پشیمون می شد ولی فکر به آنکه فردا که چشم باز کند پویان کنارش نیست آن را مسمم می کرد...

چشمانش را بهم فشار داد و....

*************

چطور بود؟؟؟





:: بازدید از این مطلب : 48
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم